مرور میکنم خاطراتمان را....
اما مگر کپی برابر اصل میشود؟!؟!؟
مرور میکنم خاطراتمان را....
اما مگر کپی برابر اصل میشود؟!؟!؟
پسر بچه گفت: گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد.
پیر مرد گفت: از دست من هم.
پسر بچه در گوشی گفت: و شلوارمو خیس میکنم.
پیر مرد خندید و گفت: من همین طور.
پسربچه گفت: و اغلب گریه می کنم.
پیر مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد.
پسر بچه گفت: و از همه بدتر انگار بزرگترها به من علاقه ای ندارند.
و پسر بچه دست پر چین و چروک پیرمردی را احساس کرد که می گفت: منظورت را خوب می فهمم.
به نام خدا
روز اولی بود که وارد دانشگاه شده بودم، خیلی خوشحال بودم آخه فکر می کردم که دیگه بزرگ شدم، تو فکر و خیالاته خودم بودم که یک دفعه دستی خورد روی شونم، صدایی از پشت سرم شنیدم: اینقدر فکر نکن خسته میشی!!! برگشتم عقب به ساعتم نگاه کردم: ده دقیقه دیر کردی فکر کردم دیگه نمیای!
- فکر کردی اگه من نفسم حتما میام مگه می شه اولین روز دانشگاه از دست بدم تازه اونم دانشگاه تهران!! و بعد زد زیره خنده. نفس دوست دوران دبیرستانم بود، دختر خیلی شیطونی بود، قد کوتاه و ریزه میزه بود دماغشم تازه عمل کرده بود و هر کلمه که حرف میزد میخندید – به هم میاد؟؟
- چی؟؟
- واقعا که موهام میگم دیگه!!! تازه دو زاریم افتاد که جلوی موهاش کوتاه کرده، فورا گفتم: آره قشنگ شدی نکنه اینم مد شده؟؟؟ (آخه نفس خیلی به مد روز میگشت!)
- نه بابا تفننی کوتاه کردم!
- آها، وای دیرمون شد بدو اینقدر حرف میزنی که حواسم از کلاس پرت شد! با گلایه گفت ا؟؟؟ فقط من حرف می زدم؟ واقعا که
- بدو بدو، رسیدیم دم در کلاس در زدم هر دو باهم داخل شدیم استاد سر کلاس بود، با اخم مارو نگاه کرد آهسته گفتم: اجازه هست؟
- بفرمایید ولی دیگه تکرار نشه، هر دو آهسته گفتیم چشم و به سمت ته کلاس که دو تا صندلی خالی بود رفتیم، نفس آروم گفت: پری آبرومون رفت! و بعد آهسته خندید! با خنده گفتم هیس الان پرتمون میکنه بیرون، بعد از نیم ساعت استاد مشکلی براش پیش اومد و از کلاس خارج شد، تا پاشو از در گذاشت بیرون کلاس رفت رو هوا!!
- آخ جون پری عجب کلاسیه ها نه؟
- آره خوبه، سلام من زهرام زهرا محسنی، هر دو باهم به سمت صدا برگشتیم منم دستمو بردم جلو گفتم من پری هستم، پرینازسپهری اینم دوستم نفس، مثل این که تو اون سرو صدای کلاس خوب نشنیده بود و با تعجب گفت چی؟!
- من نفسم هااااااااا!! انگار تازه متوجه شده بود و با خنده گفت چه اسم جالبی! همون لحظه بود که یکی از پسرای کلاس بلند شد و گفت: یک لحظه، همه ساکت شدند!
- من امیر نوری هستم، از آشنایی با همتون خوش بختم من خیلی ناگهانی گفتم: بایدم باشی!! همه به سمت ما برگشتند نفس برای این که گند کاری من جمع کنه بلند شد و گفت منم نفس کیهانی هستم، امیر گفت: خوش بختم! اسم دوستتون چیه؟ همه به سمت صدا برگشتند، بغل دستی امیر این سوال پرسیده بود، امیر با لحن مسخره ای به من اشاره کرد و گفت با شماست من از جام بلند شدم و گفتم متوجه شدم من پریناز سپهری هستم، همه بچه ها خودشون معرفی کردن، وقتی زنگ خورد زهرا چادرش روی سرش مرتب کرد و از ما خدافظی کرد و رفت صدای امیر میومد که می گفت: دلم می خواد کلاس بپیچونم، کورش دوست امیر با سر به ما اشاره کرد و گفت از اونا بپرس اونا این کارو خوب بلدن! و بعد همه باهم خندیدند، نفس نگاهی به من کرد من از همون جا بلند شدم و گفتم: نکنه فکر کردید همه مثل شمان آقای محترم؟، اصلا انتظار همچین بر خوردی نداشت ما هم سریع از کلاس خارج شدیم.